ماتادور

مصطفی انصافی
mostafa.ensafi@gmail.com

در بیابانی خشک و بی آب و علف گم شده بود. تشنگی امانش را بریده بود. آفتاب سوزان تابستان تمام بدنش را می سوزاند. هر طرف را می نگریست دریایی می دید به وسعت همان کویر. اما چند قدم که پیش می رفت جز خاک و شن و گرد و غبار چیزی نمی دید. در دوردست ها مردی را دید. به سویش رفت. مرد چنگ و دف در دست داشت و در کنارش جام زرینی بود. جام را برداشت. درون جام را نگاه کرد. زهر بود. مرد دست افشان و پای کوبان دف می نواخت. از فرط تشنگی جام زهر را سر کشید. دست در دامن مرد انداخت و... از خواب بیدار شد. چه خواب وحشتناکی بود! از جا برخاست. روبروی آینه ایستاد. چشم هایش را به چشم های خود دوخت. موهایش پریشان بود. غمی به وسعت یک خانه ی تاریک و خلوت روی سینه اش احساس می کرد. دست هایش می لرزید. اشک در چشمانش حلقه زده بود. لب هایش خشک شده بود. گویی قرن ها می گذرد و او آب نخورده. پیراهن قرمزش را از تن درآورد و پیراهن آبی رنگش را پوشید. شاید می خواست به آرامشی دروغین در پس رنگ ها دست یابد. به دیوار تکیه داد. جز همین دیوار تکیه گاهی نداشت. همیشه می ترسید. اما در پس این ترس، اراده و اعتماد به نفس و امید می درخشید. با همین کلیدها همیشه از مهلکه می گریخت. عادت کرده بود نه کسی را دوست داشته باشد نه کسی او را دوست داشته باشد. از همه بدش می آمد. پدر و برادر و نامادری در زندگی اش نقش عروسک را بازی می کردند. سرد و بی روح. در ابتدا زندگی کردن با پدر و برادی معتاد وحشتناک می نمود. اما حالا هم او و هم نامادریش عادت کرده بودند. هر چند نامادریش زن زحمت کشی بود، اما او هم- جز دفعاتی معدود- نتوانسته بود روح پر تلاطم رویا را آرامش بخشد. زنی که هر روز صبح برای کلفتی و رخت شویی به خانه کس و ناکس می رفت و هر شب دیروقت، خسته و پژمرده با اندکی پول باز می گشت که همیشه بخشی از آن پول خرج دود و دم پدر و برادرش می شد و اگر هم چیزی می ماند خرج خوراک ناچیزشان می شد. بعد از امتحانات خرداد از وقتی که مدرسه تعطیل شده بود جزکوچه و پارک و خیابان پناهگاهی نداشت. هر چند مدرسه هم جز خستگی پیامدی برایش نداشت اما همین مدرسه مفری بود که او را از محیط پر دود خانه دور می کرد و همین برایش کافی بود. همیشه نگرانی در وجودش خانه داشت. هیچ وقت آرامش را درک نکرده بود. در وجودش رخنه ای احساس می کرد که از آن هر روز هزاران حشره وحشی به ذهن و قلبش وارد می شدند و انگل وار هر آن چه داشت از امید و انگیزه و عشق و لطافت می بلعیدند و همان جا آشیانه می ساختند. آشیانه ای به وسعت آن کویر بی انتها. بعضی مواقع احساس می کرد باید بمیرد. اما از خودکشی هم ترس و اکراه داشت. ترسی همراه حس دلسوزی برای خودش و این که او تازه هجده سال دارد. خودکشی را کار انسان های درمانده می دانست اما او هنوز امیدوار بود. وقتی در خانه بود یا بوی دود بود یا دعوای پدر و فرهاد بر سر یک نخ سیگار. چشم هایش را می بست و گوش هایش را می گرفت تا هیچ نشنود و نبیند. اما رنگ آرامش را نمی دید و این جا بود که تا سر حد جنون می رفت و بر می گشت. بعضی از روزها هم بیرون می رفت تا از محیط خانه دور باشد. تا شب در کوچه و خیابان پرسه می زد و شب که می شد به خانه بر می گشت و می خوابید. اما شب ها هم آرامش نداشت. کابوس می دید. هر شب چندین بار از خواب می پرید. صبح که چشم هایش را باز می کرد نفس نفس می زد. گویی از دیشب تا به حال در حال فرار از مقتل بوده و حالا پناهگاهی یافته. اما به خود می آمد. یک روز نکبت بار دیگر. از همه شهر بدش می آمد. شهر پر از کثافت و نکبت بود: مردهای معتاد، زن های سیگاری، برادر های بی غیرت، خودکشی، خود فروشی و این شهر زیبای او بود. همان جا ایستاده بود و به دیوار روبرو خیره شده بود و زیر لب می خواند:
« دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام؟»
***
ساعت دو بود. کلید انداخت و در حیاط را باز کرد و وارد حیاط شد. پدرش لب حوض نشسته بود. نگاهی به او انداخت. سیگاری نیم سوخته در میان لب هایش نقش بسته بود. به محض این که رویا را دید صدایش زد و همان طور که دود سیگار را بیرون می داد گفت:
- بیا برو یه بسته سیگار بخر...
رویا جوابی نداد. به آن طرف حوض رفت. آرام نشست و دست و رویش را شست. پدر این بار با فریاد گفت:
- مگه با تو نیستم؟
و دوباره جمله قبلش را این بار با صدای بلند تر تکرار کرد:
- بیا برو یه بسته سیگار بخر...
رویا این بار با لحنی تند و زننده پاسخ پدرش را داد:
- تا نیومدم دهنتو جر بدم خفه شو...
از کنار حوض بلند شد و وارد خانه شد و مستقیم به اتاقش رفت. از میان رخت خواب هایی که گوشه اتاق مچاله شده بود متکایی را برداشت و بدون این که لباس هایش را عوض کند همان جا دراز کشید. می خواست به هیچ چیز فکر نکند اما نمی شد. تا این که صدای باز شدن در اتاق حواسش را پرت کرد. پدرش وارد اتاق شد و همان جا کنار در ایستاد و گفت:
- یه کم پول داری بهم بدی؟
رویا به حرف پدر اعتنایی نکرد. پدرش ادامه داد:
- بهت برمی گردونم...
و رویا همان طور ساکت و بی اعتنا به سقف اتاق خیره شده بود.
- حالم خیلی بده. سیگارم تموم شده...
رویا با عصبانیت از جای برخاست ، به سمت در در رفت و همان جا ایستاد، به بیرون اشاره کرد:
- بیرون...
پدرش متضرعانه رویا را نگاه می کرد. رویا خجالت کشید. سرش را پایین انداخت و تکرارکرد:
- گفتم برو بیرون...
پدر از اتاق بیرون رفت. رویا در را بست و همان جا به دیوار تکیه داد. چشم هایش را بست. به روزگار سیاه خویش فکر می کرد و به این که چگونه اعتیاد پدری را به التماس فرزندش وا می دارد. همان طور که اشک حسرت در چشمانش حلقه زده بود دوباره روی زمین دراز کشید. سرش را روی متکا گذاشت. آن قدر با خودش کلنجار رفت تا خوابش برد و آن خواب وحشتناک... وجودش را به لرزه افکنده بود.
همان طور که موهایش را شانه می کرد تمام حواسش پیش آن خواب و آن کویر بود تا این که صدای دعوا رشته افکارش را پنبه کرد. از اتاق بیرون رفت تا ببیند صدا از کجاست. نامادریش از کار برگشته بود. پدر هم مثل همیشه دست گدایی به سمت زن دراز کرده بود و زن هم مثل همیشه از پول دادن به پدر و فرهاد اکراه داشت. آخر می دانست که این پول مثل همیشه بدون آن که ذره ای از آن خرج شود وارد جیب مواد فروش می شود. اما رویا دوست نداشت مثل همیشه آن جا بایستد و نظاره گر دعوای آن ها باشد. جلو رفت، رو به پدر کرد و با فریاد گفت:
- چیه؟ چی شده؟ وقتی می کشی هار می شی... نمی کشی پاچه می گیری... چِته؟
فرهاد ساکت ننشست و همان طور که سیگار را از گوشه لبش بر می داشت گفت: به تو چه که خودتو قاطی می کنی... نکنه کتک می خوای؟
و رویا پاسخش را داد که:
- تو خفه شو کره خر... دماغتو بگیرم جونت از بالا و پایینت در می ره... من که می دونم توی عملی حرص دود و دم امشبت رو می زنی...
پدر به آرامی رو به رویا کرد و گفت:
- دختر... برو... شر درست نکن...
گویی نامادریش نیز نگران رویا بود:
- تو رو قرآن... تو رو خدا... برو... آتیش روشن نکن...
و رویا هم از روی دلسوزی و به حمایت از او ادامه داد:
- گه زیادی خوردند بزن تو دهنشون... نتونستی منو صدا کن...
رویش را برگرداند و در حالی که زیر لب غرغر می کرد به سمت اتاقش رفت. در را بست و به گوشه ای نشست. ساعتی گذشت. دیگر سر و صدایی نبود تا این که فرهاد در اتاق را باز کرد و وارد شد. اما با اعتراض رویا مواجه شد. رویا با عصبانیت گفت:
- تو طویله نیومدی که سرتو می اندازی عین گاو ماده می آی تو...
- خفه...
- چیه؟ مواد رسیده؟
- اونم می رسه... بالاخره ما هم رفقایی داریم که بشه باهاشون معامله کرد...
- اون یارو نره خره مواد داره... تو سر چی معامله می کنی؟
- سر تو... یه شوهر خوب واسه ات پیدا کردم...
رویا از کوره در رفت و با فریاد گفت:
- تو به قبر بابات خندیدی... تو واسه خودت شوهر پیداکن... بی غیرت...
- به خدا نمی کشه... فقط می فروشه...
- قبر پدر بی پدرش... به من چه که می کشه یا نمی کشه... مواد می خوای؟ از خودت مایه بذار...
- زن می خواد، من بشم زنش؟
- اگه می تونی شب پیشش بخوابی... گم شو بیرون...
- من نمی دونم... قول دادم تو زنش می شی... قراره بیاد خواستگاری...
- بگو بیاد خواستگاری تا داغشو بذارم به دل بابای دیوثش...
و رویا با فریاد تکرار کرد:
- گم شو بیرون...
فرهاد از اتاق بیرون رفت. رویا خیلی عصبانی بود. آتش بر سرش می بارید. از جای بلند شد. کلید را برداشت و از خانه بیرون رفت. می خواست به جایی برود که هیچ کس نباشد، تنهای تنها. به پارک رفت. هوا هنوز خنک نشده بود و پارک خلوت بود. به گوشه پارک رفت. وارد چمن ها شد و روی چمن ها دراز کشید. چشم هایش را به آسمان دوخت. نور خورشید چشم هایش را اذیت کرد. چشم هایش را بست و دستش را روی چشم هایش گذاشت. می خواست به هیچ چیز فکر نکند. اما نمی شد. ذهن خیال پردازش آرام نمی گرفت. قلبش از شدت اندوه به شدت می تپید. بی اراده اشک از چشمانش جاری شد. به این فکر می کرد که چرا نباید خانه اش، پناهگاه و مامنی باشد برای روزهای تنهایی و خستگی او، مثل تمام دختران دیگر شهر. و به این که چرا هوای گرم پارک در یکی از روزهای گرم خرداد باید تنها همدم او باشد. مدرسه را به یاد آورد و زمانی را که در کلاس تنها بود و تنها سرگرمی اش این بود که چشمش را به نیمکت های خط خطی شده کلاس بدوزد و نوشته های روی آن را بخواند... آن قدر فکر کرد تا خواب چشمانش را ربود. وقتی چشم هایش را باز کرد هوای گرم بعد از ظهر جایش را به خنکای غروب داده بود. نگاهی به اطرافش انداخت. پارک شلوغ شده بود و دیگر جای ماندن نبود. به سرعت از پارک بیرون آمد . دوست داشت مثل همیشه تنهایی خود را با کوچه ها و خیابان ها تقسیم کند. از کوچه پس کوچه های تنگ و شلوغ جنوب شهر به آرامی می گذشت. سر یکی از کوچه ها مردم تلاش می کردند دو نفر را که با هم دعوا می کردند از هم جدا کنند. دیگر این دعواها برایش عادی شده بود. هر روز سوژه جدیدی برای دعوا پیدا می شد. یک روز بر سر یک مثقال تریاک و روز بعد بر سر پول آن یک مثقال تریاک. یک روز بر سر تصاحب یک دختر و روز دیگر از سر غیرت برای آن دختر. گویی در جنگلی زندگی می کرد که قانون اساسی آن بر محور تنازع برای بقا استوار بود و هر کس که به این جنگل وارد می شد ملزم به رعایت قوانین بود یعنی باید می خورد تا خورده نشود، می کشت تا کشته نشود و این جا بود که از همه شهر بدش می آمد، از این مردم نحس دیو سیرت و عقده ای که هر روز برای پر کردن شکم خود از خانه بیرون می آیند و شب هنگام پس از یک روز کاری پر مشغله به آشیانه خود می خزند و می خوابند، به امید فردایی بهتر. اما هر روز دریغ از دیروز و رویا همیشه می ترسید، از این که روزی همرنگ این مردم شود.
زمان به سرعت می گذشت. وقتی به خانه رسید سیاهی شب کوچه بدون چراغشان را منور کرده بود. کلید را از جیب مانتویش درآورد. در را باز کرد. خانه سرد بود. احساس کرد صدای تپش قلبش در و دیوار خانه را از خواب بیدار کرده است. دست هایش می لرزید. کلید را که هنوز در دستش بود در جیبش گذاشت. آرام آرام قدم برداشت. همه جا را خوب نگاه کرد. ترس در خانه قدم می زد. گوش هایش را تیز کرد. صدای گریه زنی را در خانه شنید. نامادریش بود. سریع تر گام برداشت. وارد خانه شد. زن را دید که به شدت گریه می کند. این که زن گریه می کرد طبیعی بود اما احساسش می گفت امشب با شب های دیگر فرق می کند. به سمتش رفت و بدون این که ترس خود را بروز دهد پرسید:
- باز چه خبره؟
زن پاسخ نداد. چشم هایش را به در آشپزخانه دوخته بود. رویا به سوی آشپزخانه راه افتاد. وارد آشپزخانه شد. در گوشه آشپزخانه نگاهش به لباس پرخون فرهاد و جنازه اش افتاد. در گوشه دیگر پدرش نشسته بود و داشت سیگار می کشید. به سمت فرهاد رفت. مرده بود. رویا نشست و چاقو را که تا دسته در پهلوی فرهاد فرو رفته بود بیرون کشید. دست هایش می لرزید. خون آغشته به چاقو را با لباس فرهاد پاک کرد. چاقو را بست. از جای برخاست. نگاهی به پدرش انداخت. پدر همان طور که دود سیگار را بیرون می داد گفت:
- بعد از ظهر فری چارپا اومد یه بسته تریاک گذاشت کف دستش و رفت. هر چی بهش گفتم بابا حالم بده، نصفشو بده من گوش نداد. درگیر شدیم. منم زدمش.
رویا با خونسردی تمام گوش می داد. همان طور که چاقو را در جیبش می گذاشت از آشپزخانه بیرون رفت. یک راست به سمت اتاقش رفت. در اتاق را بست. گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت: یک، یک، صفر...
- الو... صد و ده؟ خسته نباشید... تو خونه ما یه قتل اتفاق افتاده... لطفا یه مامور بفرستید به این آدرس...
کوله پشتی اش را که پر از کتاب بود برداشت و خالی کرد. چند دست لباس از توی کمد برداشت و در کوله پشتی اش گذاشت. از اتاقش بیرون رفت. نامادریش هنوز گوشه اتاق نشسته بود و به دیوار روبرو خیره شده بود. از خانه خارج شد. آسمان شب بر همه جا سایه افکنده بود. خودروی پلیس آژیرکشان به کوچه شان نزدیک می شد. سر کوچه ایستاد. خودروی پلیس نزدیک و نزدیک تر شد تا این که در مقابل رویا ایستاد. افسر پلیس شیشه پنجره ماشین را پایین داد و از رویا پرسید:
- ببخشید خانوم... بن بست سعادت همین جاست؟
رویا هم پاسخ داد:
بله... همین جاست.
خودروی پلیس راه افتاد و نگاه رویا را با خود برد. پس از چند لحظه در مقابل در خانه آن ها ایستاد. رویا رویش را برگرداند و به سمت خیابان اصلی راه افتاد. رویا، تنها بر پیکر خلوت شب در بزرگراه به سمت مقصد نامعلوم خود، قدم زنان و به آهستگی حرکت می کرد.
***
نگاهش را به ماشین ها دوخته بود و راه می رفت. همه سعی داشتند از یکدیگر سبقت بگیرند. نگاهی به ساعتش انداخت. زمان به کندی پیش می رفت. به این فکر افتاد که ای کاش می شد از زمان سبقت بگیرد. همان زمانی که قصه ناگفته همه را با طمانینه اما با آب و تاب تعریف می کند و همه باید به آن گوش دهند. همان زمانی که همیشه انسان را در خود محصور می کند، همچون ماری که در اطراف طعمه اش چنبره می زند و این طعمه است که هیچ راه گریزی ندارد. دوست داشت برای یک بار هم که شده حتی در خواب بر دوچرخه زمان سوار شود و با سرعت بیشتری رکاب بزند. صدای ترمز اتومبیلی که رفت و کنار اتوبان جلوی او ایستاد تمام افکارش را مچاله کرد و همچون کاغذ باطله ای به گوشه ای پرتاب کرد. رویا همان طور که می رفت نگاهش به ماشین بود و دید که راننده که جوانی بیست، بیست و پنج ساله است واز ظاهرش پیداست که از کوچه پس کوچه های فلانیه راه گم کرده و سر از اینجا درآورده و حالا می خواهد برگردد به دیار خویش تا مادرش را از نگرانی برهاند پیاده شد و به سمت او آمد:
- ببخشید خانوم...کجا تشریف می برید؟
رویا پاسخش را نداد. مرد ادامه داد:
- خانوم محترم ... این موقع شب تو اتوبان تاکسی پیدا نمی شه...
رویا این بار ایستاد و پاسخ داد:
- تو مسافر کشی؟
- خب... نه...
- پس فرشته نجاتی...
- به من اعتماد کن...
- چرا باید بهت اعتماد کنم؟
- تا هر جا بخوای می رسونمت...
و خودروی پلیس که مشغول گشت انتظامی بود آن ها را دید و ایستاد. مامور آگاهی از ماشین پیاده شد و به سمت آن ها آمد:
- سلام... مشکلی پیش اومده؟
مرد پاسخ داد:
- نه سرکار... مشکلی نیست...
- چه نسبتی دارید؟
مرد نگاهی به رویا انداخت و گفت:
- همسرم هستند... حالش خوب نبود... پیاده شد یه هوایی بخوره...
مامور آگاهی نگاهی به رویا انداخت و ادامه داد:
- الان حالشون خوبه؟
- بله ... مشکلی نیست...
- گواهینامه تونو لطف کنید...
همان طور که مامور، گواهینامه را نگاه می کرد رویا سوار ماشین شد. پس از چند لحظه مرد هم سوار شد و حرکت کردند.
- ببخشید... مجبور بودم...
رویا همان طور ساکت نشسته بود و گوش می داد.
- اسمم مهرداده... دانشجوام... خونه مون هم سمت...
رویا حرفش را ناتمام گذاشت:
- چرا اینا رو به من می گی؟
- اسم تو چیه؟
- به تو چه؟
- می تونم بپرسم چرا این وقت شب تو خیابونی؟
- تو اگه خیلی چوپونی... بپا بره هاتو باد نبره... نمی خواد نگران گله ی همسایه باشی...
- حداقل بگو کجا می ری؟
- مسافر خونه...
- تو یا خری یا نفهم... یارو مگه پالون خر تنش کرده که این موقع شب به یه دختر تنها اتاق بده...
- شناسنامه دارم...
- این جور مواقع آدما به شوهر احتیاج دارند نه اسم و رسم...
- حالا باید چی کار کنم؟
- بریم خونه ما؟... تنها نیستم... خواهرم هست...
- پدر و مادرت...
- رفتن سفر...
- نه... می رم یه پارکی... یه گوشه ای می خوابم...
- پلیس... خواهش می کنم... قرار شد به من اعتماد کنی...
***
کلید انداخت و در را باز کرد. وارد خانه شد و شروع کرد به صدا زدن:
- عاطفه... کجایی؟... نیستی خونه؟
و بعد سری به اتاق خواهرش زد. رویا وارد شد. نگاهی به خانه انداخت. میوه های دست خورده روی میز کنار جاسیگاری پر از سیگارهای نیم سوخته، تلویزیون روشن روی یک کانال برفکی، لباس هایی که به هر گوشه ای پرتاب شده بود و...
از همان جا می خواست برگردد که صدای مهرداد را شنید:
- عاطفه نیست... هر شب تا دیروقت پیش دوستاشه...
رویا رویش را برگرداند و خواست از دری که بسته نشده بود بازگردد که مهرداد آمد و:
- نمی ذارم بری.. امشب مهمون منی... قول می دم بهت بد نگذره...
- دروغ گفتی... گفتی خواهرت هست...
- نمی دونستم امشب هم قرار داره... باور کن...
- و رویا با فریاد پاسخ گفت:
- باور نمی کنم...
- تو خیلی بدبینی... من می خوام کمکت کنم...
- کمک نمی خوام...
- خواهش می کنم... روی منو زمین ننداز... به من اعتماد کن... تا من بساط قهوه رو می چینم تو هم یه آبی به دست و صورتت بزن...
- خسته ام... می خوام بخوابم... حتی سایه ام هم حوصله نداره دنبالم بیاد... حالا تو... چی می خوای؟
مهرداد در را بست و به سمت تلویزیون رفت تا خاموشش کند.
- ببین... من هنوز نمی دونم اسمت چیه... نمی دونم چی صدات کنم...
اما می خوام بگم که...
رویا نگذاشت حرفش را تمام کند:
- اسمم رویاست... حالا می خوای چی بگی...
سپس عقب عقب رفت و به در تکیه داد.
- ببین رویای قشنگ من...
و همان طور که به سمت رویا می آمد ادامه داد:
- الان که وقت خواب نیست... تو به من اعتماد کردی... منم جواب اعتمادتو می دم... امشب با همیم... خوش می گذره... تو اتاق پدر و مادرم... یه تخت دونفره است... خواهرم هم معمولا دیر می آد...
و همان طور که به چشم های رویا خیره شده بود دستش را گرفت تا او را همراه خود ببرد.
- دستتو بنداز...
- نظرت چیه؟
رویا لبخندی زد و گفت:
- درباره ی سکس؟
- آره عزیزم...
رویا عصبانی شد. از خودش بدش آمده بود. یک بار دیگر اعتماد کرده بود. اشتباه کرده بود. می خواست با خودش روراست باشد. قبول کرد که اشتباه کرده است. حالا می خواست جبران کند. به این فکر افتاد که جلوی ضرر رو هر جا بگیری منفعته. مهرداد روبه رویش ایستاده بود و منتظر جواب بود. رویا در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود سعی کرد خودش را کنترل کند. می خواست از هویتش دفاع کند...
- چیه... چی فکر کردی؟... فکر کردی چون الان اینجام... از اون دخترایی ام که... هفت شب هفته رو پیش هفت نفر می خوابند؟... فکر کردی عین خواهرتم؟...
دست هایش را در جیبش برد و چاقو را درآورد و سپس ادامه داد:
گفتی دانشجویی... شاید داری مهندسی صنایع می خونی... گرایش صنعت سکس... خوب درآمد داره نه؟...
و مهرداد به محض دیدن چاقو عقب کشید:
- به خدا نمی خواستم ناراحتت کنم...
- چیه چرا ترسیدی؟...
- ببین رویا خانوم... اگه نمی خوای اینجا بمونی نمون... برو...
رویا ضامن چاقو را فشرد.
- بابا اصلا غلط کردم... خوب شد؟...
مهرداد عقب عقب رفت و رویا همان طور که به سویش می رفت ادامه داد:
- حتما پیش خودت فکر کردی... ما دخترا که نونمون تو روغنه... تقاضا از شما... عرضه از ما... اما این وسط یه مشکلی هست... تقاضا داره از عرضه پیشی میگیره... باید جلوشو گرفت... من این کارو می کنم... یه سری مثل تو بمیرند تعادل بر قرار می شه...
سپس به سویش حمله ور شد و تیغه نقره ای چاقو را تا دسته در پهلوی مهرداد فرو کرد.
پس از چند لحظه، مهرداد دم در اتاق پدر و مادرش مرده بود.
رویا با خونسردی کامل از ساختمان بیرون آمد. برجی بود، ارتفاعش به اندازه طول کوچه آن ها. از خیابان نگاهی به واحدهای دیگر انداخت. چراغ همه واحدها خاموش بود. گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است . در خیابان به راه افتاد. رویا در رویا هایش آبی بلند آسمان را می اندیشید و هیاهوی سبز پایین را. کوله پشتی اش بر دوش، چاقویش در جیب. در راه با خود زمزمه می کرد:
« تیرگی پا می کشد از بام ها
صبح می خندد به راه شهر من
دود می خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن»

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34247< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي